کد مطلب:300735 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:232

کناره مگیر!


خانم!

فاطمه كیست؟!

دخترم!

«عیسی» را می شناسی؟!

آری، می شناسم!

از او چه می دانی؟!

مادرم می گفت:

او «معجزه» خداوند بود!

كور را بینا،

و كر را شنوا می كرد!


مرده را زنده،

و از گل، مرغ ها می ساخت،

و آنگاه بر آنها می دمید،

و آنها نیز جان می گرفتند،

و پرواز!

این را هم می دانی كه او فرزند كه بود؟!

نه!

نمی دانم!

او فرزند مریم بود،

همان كه سوره ای از قرآن به نامش آمده است؟!

آری، دخترم!

سوره ای از قرآن با نام اوست،

همو،

روزی به «حمام» بود،

به ناگاه، كمی آنسوی تر، چشمانش بدید،

زیبارویی را،

و چه جانفزا چهره اش!

راستی، اگرش «یوسف» می دید،

به سان «زنان» مصری،

«دست» از ترنج نشناختی،

و دستان خویش را می بریدی!

آری،

با دیدنش بر اندام مریم چه لرزه ها آمد!


و چه نگران!

در همان حیرت و بهت با خودش می گفت: بهتر آنست كه خدای را به پناه آیم!

كه جهان ملكی ناپایدار است،

و مردمان با حرم، او را حصاری حصین دانند،

و از اوی بهتر، سراغی شان نیست!

و آن زیبا جوان تا بدید كه مریم چونان ماهی بر خاك فتاده به اضطراب است، گفتش:

از من به «واهمه» مباش!

من، «امین» حضرت اویم!

جبرائیل باشم من!

انما انا رسول ربك!

یا مریم!

از سرافرازان عزت،

و چنین محرمانی خوب، كناره مگیر!

آری، دخترم!

همین جبرائیل كه مریم را بی آنكه او بخواهد،

و بی اذنش،

حتی، در «حمام» می دیدش،

آنگاه كه از سوی خدای، با فاطمه كاریش بود، به «خانه» اش حتی، سر زده وارد نمی شد،

درب را می زدی،

و اذن را می خواستی،


و آنگاه وارد می آمدی!

حافظ را به خیر باد یاد!

گویی كه یكی از همان شب ها را می گوید:

دوش دیدم كه ملائك در میخانه زدند!

خانم!

در میخانه كه باز است چرا حافظ گفت

دوش دیدم كه ملائك در میخانه زدند

این درب كه بسته نیست!

دخترم!

در میخانه نبد بسته

ولی حرمت می

واجب آورد ملائك در میخانه زدند